هفتمین برجک!!!



بسم رب المهدي

زمان: زمستان ، اوج زمستان ، ساعت 3 بامداد. مکان: برجک هفتم ، وسط سینه ی یکی از کوه های ایران، البته اگر قلب کوه ها همانند قلب آدم ها در سینه یشان باشد ، با این حساب برجک هفتم دقیقا روی قلب کوه قرار دارد. به هر حال پستت شروع می شود ، این دو ساعت آخریست که پست می دهی ، دو ساعت اول و دوم  به هرطریقی بود سپری شد ، اما این دو ساعت آخر فرق می کند ، اوج سرمای اینجا درست بین همین ساعت  سه تا پنج است . دو شبی میشود که برف باریده و تازه بند آمده . از همان دقایق اولی که از پستت میگذرد، حتی شاید قبل تر از آن ، نگاهی به قلب سفید پوش کوه می اندازی و با خودت می گویی:  " امشب برف ها برایم خواب سرما دیده اند!" به حرفت با تمام وجود ایمان داری و می دانی که به زودی خوابشان برایت تعبیر میشود...تعبیر می شود ، اول سر انگشتانت مغلوب این سرمای استخوان سوز می شود و بعد انگشتان پاهایت ، می آیی با نفس های سردت دست های یخ زده ات را گرم کنی ، اما فایده ای ندارد. کم کم دشمنانت را بهتر می شناسی ، دشمن اول سرما ،دشمن دوم زمان. می دانی که اگر از پس اولی هم بر بیایی ، دومی حریف راحتی برایت نیست،قانون پست دادن است ، همیشه همین طور است ، جسمت مغلوب سرما میشود و روحت مغلوب زمان . زمان نمی گذرد ، تنها راه این است که ذهنت را منحرف کنی ،با زیارت عاشورایی شروع میکنی ، که معمولا در جیب لباست خاک می خورد ،آن را بیرون می آوری و برای چندمین بار مرورش میکنی ، می خوانی و می خوانی و در دل دعا میکنی کاش تمام نشود ، اما...........مهجهم دون الحسین علیه السلام . نگاهی به آسمان پر ستاره ی شب میکنی و جزء به جزء اش  را از نظر می گذرانی ، ناگهان به ذهنت می رسد ، کلاس امروز صبحت (جهت یابی با ستارگان ) را با خودت مرور کنی. حربه ی خوبیست برای غلبه بر زمان . ستاره های ذات الکرسی یا دبلیو را پیدا میکنی و از وسط پنج برابرش میکنی تا به ستاره ی قطب شمال برسی و در نهایت شمالت را پیدا میکنی . برای اینکه کمی بیشتر زمان بگذرد ،ستاره ی قطبی را یک بار دیگر با پنج برابر کردن ستاره های ملاقه ای یا همان دب اکبر پیدا میکنی تا از شمال خودت مطمئن تر شوی. بعد ستاره های خوشه ی پروین را پیدا میکنی و یادت می آید که ابتدای این خوشه ی انگور شرق را نشان می دهد . نگاهت هنوز به آسمان است و خیالت راهت است که همه را گفته ای ، که ناگهان چشمت به ستاره های بادبادکی می افتد ، اول حافظه ات یاری نمی کند اما بالاخره یادت می آید که دمشان جنوب را نشان میداد. حالا مطمئنی همه را گفته ای، کنجکاو می شوی بدانی قبله کجاست؟ پیدایش میکنی و رو به رویش می ایستی....جالب است ، دقیقا رو به روی برجک ، تمام مدت ناخواسته رو به همان سمت ایستاده ای ، چیزی روی کوه مقابل نگاهت را به سوی خودش می کشد ، نوشته ای که تا چند شب پیش روی کوه پنهان بود ، اما با سفیدی برف های این دو شب ، خودش را نمایان کرده است . نوشته ای روی کوه مقابل ، در امتداد برجک هفت ، درست در جهت قبله ، در دل ،نوشته را چند بار تکرار میکنی : السلام علیک یا صاحب الزمان...انگار برجک هفت قرار است برای تو کارگاه آموزشی انتظار باشد ، قرار است معنای انتظار را با تمام وجودت حس کنی. حالا تو و انتظار در برجک پست می دهید ، انتظار در نگاهت خلاصه می شود ، همان نگاه را به جاده ی رو به روی برجک می دوزی تا سر و کله ی نفر بعدی که قرار است پست را از تو تحویل بگیرید پیدا شود...دو ساعت تمام شده و او هنوز نیامده است، صدای تیک تاک ثانیه های ساعتی را که درون جیب چپ لباست گذاشته ای تا چشمت به صفحه اش نیفتد ، همانند ضربه های پتک آهنگران در گوشت می پیچید...حالا میدانی انتظار یعنی چه؟ بی قراری یعنی چه؟ دیر آمدن یعنی چه؟ ...بس است...نفر بعد با ده دقیقه تاخیر ، و با گام های آهسته و بی خیال به سویت می آید ، عصبانی میشوی ، می خواهی بر سرش داد بزنی و دوساعت و ده دقیقه سرمایی که در بند بند وجودت تل انبار شده است را بر سرش بکوبی ، اما دندان روی جگر می گذاری و به جای این کارها ، از در دوستی سلامی میکنی ، اما جوابی نمیشنوی! عزم رفتن میکنی ، درست از همان جاده ای که او چند دقیقه پیش از آن بالا آمده ،کم کم از برجک دور می شوی ، نگاه سردش را بر روی خودت احساس میکنی . یاد آ ن شعر معروف اخوان می افتی و با خودت زمزمه اش میکنی: زمستان است ، سلامت را نمی خواهند پاسخ گفت ، سرها در گریبان است.

زمستان است...


 

اللهم عجل لوليك الفرج


من شاعر نیستم!!!




بسم رب المهدي


در آرزوی وصالت ، عاشقی مرده است

که مرده هم نتوان گفت ، شهید جان کنده ست

"جمال یوسف زهرا(س) ، ندیدم و رفتم"

به روی سنگ مزارش ز رنگ و رو رفته است

در این خزان غم انگیز سرد پژمرده

دل خزان زده ی عشق با تو سر زنده است

غبار پشت غبار و نگاه پشت نگاه

غبار اسب سپیدت کجا به جامانده ست؟

فتاده ماهی بی آب کنار تنگ بلور

حکایت من و عشقت گمانم این گونه است

غمی به روی دلم ، روی لب ، مهر سکوت

در انتظار تو دنیا برایم این گونه است

لبم به قصد گلایه دوباره می جنبد

ببخش حضرت دلبر ، گدا شرمنده ست

 

صاحب دلان 313

 

      - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - -

پی نوشت: من شاعر نیستم ، اما گاهی افسار این قلم افسار گسیخته از دستم در می رود

پس تمام نقد هایتان بر این شعر وارد است.



 

اللهم عجل لوليك الفرج


غریب علیه السلام!!!



بسم رب الحسين(ع) 

 

فراموش کنید هر آنچه  تاکنون از کربلا و کربلائیان برایتان روایت شده است حالا راوی فقط چشم ها و

گوشهایتان است.فقط با کاروان خدا وارد کربلا شوید و بشنوید صدای زنگ قافله را که برای زمین و آسمان

روضه می خواند. ببینید چگونه آسمان براین تکه زمین حسادت میکند.

امشب باید ببینید که چگونه حضرت غریب ، از میان انگشتانش فردا را نشان می دهد ، باید ببینید که چگونه

 روشنایی ها خاموش می شود ، تا هیچکس شرم رفتن نداشته باشد...حالا نمی بینید...پس بشنوید صدای ترس

پاهایی را که از رستگار شدن  میگریزند ، بشمارید صدای این پاها را تا بدانید که چگونه قرار است ، سپاه کمِ

غریب کمتر و غریب غریب تر شود ، تا فقط همان هفتاد و دو تن بماند.

حالا همان فرداییست که غریب از میان انگشتانش نشان داده بود ، چشمهایتان را بازتر و

گوشهایتان را تیزتر کنید ، قرار است چیزهایی ببینید و بشنوید که هر کس نمی بیند و نمی شنود...

آن مرد که آنجا ایستاده است و طفل شش ماهه ای بر روی دستانش دارد ، همان غریب است.

این صدای گریه ای که می شنوید ، از حنجره ی خشک همان شش ماهه به گوش می رسد .

 صدای گریه ی دوم که سخت تر از آن طفل می گرید ، از تیر سه شعبه ای بلند شده است

که ماموریت یافته تا کودک را آرام کند.

سه شعبه رها می شود....سه شعبه دلش به رحم می آید و سخت می گرید...

سه شعبه برسفیدی گلوی طفل شش ماهه بوسه می زند...شش ماه دیگر نمی گرید!!!

این صدای گریه ای که دیگرنمی شنوید ، از حنجره ی بوسه خورده ی شش ماهه بلند است.

جدال مردانه ی شش ماهه ی غریب با سه شعبه تمام شد.

جدال مردانه ی دیگری در راه است...این چهره ی دلربا را که میبینید ، این چهره ای که ازهر کسی

به پیامبر شبیه تر است...چهره ی پسر بزرگتر غریب است ، تا می توانید چهره ی زیبا و اذان دلنشینش را

بشنوید...چون قرار است.......نه...بهتر است گفته نشود ، شما هم بهتر است

چشم ها و گوش هایتان را ببندید......................................تمام شد.

فقط یک سوال...چرا آن پسر که بزرگتر و بر روی اسب رفته بود ،

حالا در میان عبای غریب و کوچکتر باز گشته است؟!

صدای اذان پاره پاره به گوش میرسد...الله...علی ...اکبر !

حالا یک سر تا کنار فرات بروید...خبری نیست فقط...

چند تیر که ازچله ی کمان رها شده اند ، شرمنده ی روی مشک شده اند...

یک مشک  که از بوسه گه تیرها اشک می ریزد ، شرمنده ی روی سقا شده است...

یک سقا که دست ندارد ، شرمنده ی روی اهل حرم شده است!

فرات برای چه موج می زند؟!!

باز گردید به میدان نبرد...مردی که فریاد الآن انکسر ظهری سر داده است ، همان غریب است.

مردی که مردانه جنگیده است و حال با یک نامرد  در گودال تنها مانده است ، همان غریب است.

آن خنجری که نمی برید ، خنجر ابراهیم بود ، آن خنجری که می برد و از قفا بوسه می زند

خنجر همین نامرد است. نامرد نمی گرید اما خنجرسخت می گرید.

راستی آن زن که تمام اینها را از بالای گودال می بیند ، خواهر غریب است.

فقط چند چیز دیگر ببینید و بشنوید و تمام...

ببینید بوسه هایی که سم اسبان بر تن های ، تنهای خفته در این دشت می زنند.

 ببینید آن نیزه را...آن سری که بر روی نیزه گل کرده است ، سرهمان غریب است

فقط همان نیزه نیست ، تمام نیزه ها گل کرده اند.

که می گوید که نی گل نمی کند؟! پس این گلستان از چیست ؟! اینجا نی که هیچ ، نیزه ها هم گل می کنند!!

جنگ غریب در کربلا تمام شد اما جنگ خواهرش در شام شروع شده است.

لازم نیست به دنبال این صداها تا شام بروید...چیزی نیست ، اهل بیت غریب را به اسیری برده اند

 این صدای خنده ها و ناسزاهاییست ، که چون تیر بر قلب اسیران بوسه می زند.

اما این تیرها مثل آن یکی ها شرم ندارند.

و این یکی صدای تازیانه ایست ، که از همان بوسه ها برتن اسیران می زند ، عجب بوسه بارانیست!!!

 

تمام گریه ها از نامه ی غریب شروع شده بود...

غریب نامه می نوشت...نمی گریست...الی الحبیب......

حبیب نامه میخواند...سخت میگریست...من الغریب......

 

-------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------

خون نوشت : یک مسئله محرم تا محرم به جان دل و ذهنم می افتد، همیشه هم بی جواب می ماند

شاید شما جوابش را بدانید ، اگر می دانید به من هم بگویید با کدام فرمول به جواب می رسم؟!

طفلی شش ماه دارد ، تیر سه شعبه ای هم که بزرگتر از آن طفل است در دستان یک حرامیست.

حال اگر سه شعبه بخواهد بر گلوی طفل بنشیند . ثابت کنید نشستن این تیر ، بر آن گلو چگونه ممکن است؟!

در صورت اثبات ، نتیجه ی برخورد را شرح دهید.




اللهم عجل لوليك الفرج

غروب آفتاب گردان ها!!!







بسم رب المهدي


دقیقِ دقیقش را بخواهید ، می شود 1139 سال شمسی و 9 ماه و 3 روز و 23 ساعت و 27 دقیقه و

12...13...14...15...16 ثانیه... قبل، آن هم تا همین حالا که مینویسم.

اما ای کاش دقیق دقیقش را نخواهید ، چون نمیشود ، یعنی سال و ماه و روز و ساعت و دقیقه می شود ،

اما ثانیه نمی شود ، می گذرد...ثانیه هم اگر که بگذرد و نتوان دقیق نوشت. دقیقه و ساعت و روز و ماه و

سال هم می گذرد و دقیق نمی شود.

اما اصل مطلب این نیست، بگذارید تا که بگذریم همانند همین ثانیه ها.

از همان موقع ها بود ، درست بعد از رفتن خورشید پشت ابر...یعنی تا قبلش همه چیز خوب بود ، همان

اندک آفتاب گردان هایی که بودند ، هر چند اندک اما بدون هیچ تردیدی خورشید راستین را شناخته بودند و

تنها رو به سوی همان خورشید داشتند.

خورشید همیشه بود...بدون هیچ غروبی...و نگاه آفتابگردان ها به سویش.

تمام شک و تردیدها هنگامی شروع شد، که لیاقت دیدار خورشید ، از آفتاب گردان ها سلب شد.

پس شد آنچه که نباید میشد...

ابر سیاه تردید ، آسمان دل ِ آفتاب گردان ها را گرفت و آنها را دو دسته کرد:

یک دسته آفتاب گردان هایی که خورشید را با چشم سر می دیدند و با رفتن خورشید راستین،

او را از یاد بردند و به خورشید دروغین دل بستند .

و طلوع این خورشید برای آنها، شروع سر به آسمان گذاشتنی شده بود  که تا غروب

و غروبش شروع  سر در گریبان افتادنی بود که تا طلوع بعد ادامه داشت.

و آنقدر محو تماشای این خورشید دروغین شده بودند،که خورشید راستین را منکر شدند.

حتی آنقدر محو شدند که این حقیقت آشکار را هم نفهمیدند ، که خورشیدِ حقشان هر روز غروب میکند.


و اما دسته ی دوم آفتاب گردان هایی بودند که خورشید راستین را با چشم دل می دیدند

و با پنهان شدنش او را از یاد نبردند .

پس با رفتنش به پشت ابرها از همان زمان ها تا کنون ، به مانند طفل مادر مرده سر در گریبان انداختند و

سرشان را نه به شرق چرخاندند و نه به غرب . و تنها در هجر آن خورشید راستین

و به عشق دیدار دوباره اش سوختند.

این ماجرا افسانه نیست ، تقسم بندی علمی هم نیست.

اینها را نگفتم که نتیجه گیری کنم و بگویم فلان دسته خوب و فلان دسته بد...نه.

نمی خواهم نتیجه گیری کنم که دسته ی اول عشقشان عشق نبود ودسته ی دوم بود...نه.

نمی خواهم بگویم دسته ی اول با چشم سر دیدند و ندیدند و دسته ی دوم با چشم دل دیدند و دل باختند...نه.

فقط خواستم بگویم که ما نه چشمِ سرِ دسته ی اول را داریم و نه چشم دلِ دسته ی دوم.

نه سر افتاده ای داریم و نه گریبان چاک شده ای...

آسمان زندگیمان هزار خورشید دارد.که سرِ ما به سوی هر کدامشان به شرق و غرب که هیچ

، به شمال و جنوب هم می چرخد ، خورشید حق ، گمشده است میان این هزار خورشید زندگیمان.  

فقط خواستم بگویم که در دنیای عشق آفتاب گردان ها ، جایی برای ما نیست ، حتی در دسته ی دوم.


همین!

 
 

 
 
 

اللهم عجل لوليك الفرج




 

از یوسف چاه تا چاه امیر!!!


بسم رب العلی


علی بغض می کرد وچاه هم...علی اشک می شدو چاه هم...علی آه می کشید و چاه هم.

کاش فاطمه بود ، تا علی از بی کسی سر بر حلقه ی چاه نمی گذاشت...

آخرتا فاطمه بود علی فقط سر بر حلقه ی عشق فاطمه میگذاشت...اما تا فاطمه رفت...

حلقه ی عشق فاطمه کجا وحلقه ی چاه کجا؟!

اصلا نمی دانم همه چیز از حلقه ی اشک چشمان علی شروع شد یا  از حلقه ی چاه علی؟!

چه میگفتم؟! کدام حلقه رامی گفتم؟! حلقه ی اشک علی(ع) ؟!

حلقه ی عشق فاطمه(س) یا حلقه ی چاه علی؟!

 

حلقه ی چاه را میگفتم...راستی چرا هر بار علی سر درحلقه ی چاه می کرد

تصویر ماه در آب چاه منعکس میشد؟!

این چه سوالیست؟ سوال ندارد که...انعکاس تصویر هر کس ،تصویرهمان کس است.

انعکاس حضرت ماه هم همان ماه می شود.

چاه درست نشان میدهد، علی ماه بود ، علی خورشید بود

جای ماه وخورشید که رو ی زمین نیست! حتما اشتباهی شده است!

حلقه ی چاه را میگفتم...راستی چرا تا میگویم چاه...نا خود آگاه ، آه  میکشم؟!

چرا آه در دل چاه هست؟!  چاه....آه.....

شاید بعد از تنهایی علی و درد و دلهایش با چاه ، این گونه شده است...نمیدانم!

بگذریم...

تا می گویم چاه...می گویند پس کو یوسفش؟

خبری از یوسف نیست، بعید میدانم برادرانش او را ته این چاه انداخته باشند!

نه...علی تنهاتراز این حرف هاست...فقط علی هست وچاه...چاه هست و علی.

اصلا چاه یوسف کجا و چاه علی کجا؟! اصلا کنعان کجا و کوفه کجا؟! یوسف کوفه علیست...

اما نقش برادران یوسف کوفه را چه کسانی بازی می کنند

که اینگونه علی با چاه...آه...آه از آه علی.

بگذریم،نگوییم بهتر است...فراموش کنید نقش و نقشه ها را که این فیلم کارگردان ندارد

پس کات، نقطه سرخط.

چه میگفتم؟! کجا بودم؟! کوفه را میگفتم یا کنعان را؟! یوسف چاه را میگفتم یا چاه علی را؟!

یادم آمد...کوفه بودم ،درون چاه علی...

تا جایی که میدانم ، هر بار که علی ، سر در گریبان چاه می انداخت

از دل چاه آب نمی کشید...اما آه چرا.

چاه هم تا بخواهی از دل علی درد میکشید و آه...اصلا دل علی ، چاه درد و آهی بود برای خودش!

چقدر از چاه گفتم!...آخر گفتنی هایش زیاد است...

آنقدر که اگر من جای  فردوسی بودم، به جای شاه نامه...چاه نامه می نوشتم!

احتمالا علی می دانست ، که روزی اینگونه تنها می شود که با دستان خودش چاه حفر میکرد .

بعید نیست که علی یازده چاه دیگر ، مثل همین را برای فرزندانش به ارث گذاشته باشد...

چرا که نه؟! میراث خوبی برای خاندانیست که تنهایی با آنها عجین شده است...

اصلا آل علی ، وارثان چاه هستند و داستان این چاه باز هم تکرار می شود...

این قصه سر دراز دارد...

 

ای کاش سخن به درازا نمیکشید تا میگفتم از شمشیری که فرق علی را شکافت

میگفتم از شمشیری که درست جا میشد ، در آن غلافی که گلبرگهای یاس راکبود کرد

میگفتم از فرق شکسته شده ی قرآن ناطق در ماه نزول قرآن

میگفتم از چند روزی که تصویر هر کس و هر چیزی در دل چاه منعکس می شد

الا تصویر حضرت ماه!

 

علی دیگر نبود که بغض کند ، چاه هم دیگر بغض نمیکرد...

علی دیگر نبود که آب نه...آه از چاه بکشد ،چاه هم دیگر آه نمی کشید .

چاه با علی به دنیا نیامد ، اما با علی ازدنیا رفت...

"فزت و رب الکعبه" ی علی در محراب مسجد بلند شد وچند بار در دل چاه تکرار شد

اول بلند ، بعد آرام و آرامتر...

چاه هم با علی رستگار شد!

 

چه میگفتم؟! از که میگفتم؟!

از حلقه های اشک و عشق و چاه؟ از یک آه ؟ یا از فاطمه؟

شاید از یوسف و کنعان ، یا از علی و کوفه؟!

نمی دانم...من از علی وآل علی هیچ نمیدانم!



اللهم عجل لوليك الفرج

آن شب ، نيمه ي شعبان بود!!!


بسم رب المهدي


دوازده شعله ي رقصان شمع هاي روي كيك، خبر از دوازدهمين سال تولدش مي دادند.

پدرو مادر شادمان بودند و خانه را براي شاديش آذين بسته بودند.

مردم شهرهم درست همان شب تمام شهر را چراغاني كرده بودند

اما نه براي تولد او انگار آن شب تولد كس ديگري هم بود.

پدر و مادر خوشحال بودند، اما او نه!  انگارچيزي دل و ذهنش را به خود مشغول كرده بود.

شايد اگر هركس ديگري هم جاي او بود و دوازدهمين سال تولدش، مقارن ميشد

با نيمه ي شعبان و تولد دوازدهمين امام ، همان دل مشغولي ها را پيدا مي كرد...

آن شب آرام و قرار نداشت ، اگر به خودش بود

كه  قيد جشن تولد را مي زد و به  مردم شهر مي پيوست.

اما حالا در خانه بود و دل و ذهنش با سؤال هايي كه ، خاص همان شب بود مشغول شده بود.

آخر تاب نياورد و پرسيد از پدرو مادر، آنچه را كه پريشانش كرده بود.

نگاهش را به كيك تولدش دوخت و گفت :

مي خواهم امشب اين كيك را تقديم امام زمان كنم ، اما نميدانم چند شمع بايد روي آن بگذارم؟

سكوت تمام خانه را پر كرد،كم كم لبخند از روي لبهاي پدر و مادرش محو ميشد

مادر نگاه متعجب خود را به پدر دوخت...

پدر با كمي بغض سكوت را شكست و گفت :

شايد به  تعداد تمام غفلت هايي كه در نبود او شده است...هر غفلت يك شمع!

مادر همانگونه كه اشك مي ريخت ، ادامه ي حرف پدر را گرفت و گفت :

به تعداد تمام اشكهايي كه در نبودنش ريخته نشده است.... به ازاي هرقطره اشك يك شمع!

به تعداد تمام قلب هايي كه دلتنگ نبودنش نشده است.....به ازاي هر قلب سرد يك شمع!

و خودش در آخر گفت: شايد به تعداد تمام شعبان هايي كه

يكي پس از ديگري به راحتي گذشته است...هر شعبان يك شمع!

با خود فكر كرد ، كه اگر اين تعداد شمع را به روي اين  دنيا هم بچيند ...

زمين مي شود خورشيد...اما باز هم شمع زياد مي آيد...اما كاش ديگر زيادتر از اين نشود.

 

آن شب آن طور كه پدر و مادرش انتظار داشتند تمام نشد.

آن شب كيك تولدش قسمت پسرك واكسي سر كوچه شد.

آن شب شايد توانسته بود ،لبخند را مهمان لبان آن كسي كند، كه همانند او تولدش بود.

آن شب حس زيباي انتظار تمام شهر را پر كرده بود.

آن شب مانند شب هاي قبل نبود.

آن شب درست پانزده روز از ابتداي ماه شعبان مي گذشت و

درست پانزده روز به انتهايش مانده بود.

آن شب نيمه ي شعبان بود.

 


اللهم عجل لوليك الفرج




كوچه هاي غربت و غم ، قحطي يك مرد بود!!!


بسم رب الزهرا (س)

فقط چند قدم از كوچه تا روضه باقي مانده بود.

فقط چند قدم تا نيلي شدن روي هستي باقي مانده بود.

فقط چند قدم تا شكسته شدن ،پر پرواز كبوتر ها باقي مانده بود.

فقط چند قدم تا روانه شدنش  در ميان آتش و دود ، باقي مانده بود.

اي كاش نمي رفت مادر...مي دانم كه مي دانست ، قرار است طعمه ي ندانستن ها شود.اما رفت....

انگار هيچ راه ديگري نبود و مسير تاريخ اسلام درست بايد ،

از روي پهلوي شكسته و روي نيلي او مي گذشت.

قدمهايش محكم بود و حجابش محكمتر ، چادر حجاب او نبود ، او حجاب چادر شده بود...

بايد عبور ميكرد از كوچه هاي غربت...

چهل حرامي انتظارش را مي كشيدند ، نه صبر كن انگار كه بيشترند 

يادم رفته بود در و ديوار و مسمار را بشمارم.

از ميان حراميان مي گذشت... كه دست سنگين يك حرامي بلند شد و پايين آمد...اما چه پايين آمدني

لعنت خدا بر او كه نمي دانست دست سنگينش را كجا پايين مي آورد.

پايين آمدن دست سنگين حرامي همانا و بالا رفتن فرياد اين المنتقم مادر ، وسط كوچه همان.

مولا جان! مادرت صدايت مي زند، نمي آيي؟!

آخر پاره ي تن پيامبر و دست هاي سنگين!!!

پاره ي تن پيامبر و پهلوي شكسته!!! ، پاره ي تن پيامبر و آتش و دود!!!

به خدا كه نيلي ، رنگ برازنده اي براي پاره ي تن پيامبر (ص) نيست.

خدايا! روي ماه نيلي شد ، اما...

خدايا! ياسي كبود شد ، اما ....

خدايا! پهلويي شكسته شد ، اما...

اما علي بايد صبرمي كرد، بايد سكوت مي كرد...

خدايا! ديگر وقتش شده است ، آغوشت را براي محسن باز كن...

مادر جان مي دانم خسته اي ، ميدانم كه ديگر رمقي برايت نمانده...

خبر دارم از پهلوي شكسته و تمام دردهاي تنت...

اما با همين حالت ، بايد به سوي مسجد بروي...

مي داني كه ريسمان بر گردن خورشيد انداخته اند ، و او را براي بيعت برده اند.

مادر جان! ميداني كه علي مامور به صبر است ، كه اگرنبود كه....

پس خودت بايد با خطبه ات هستيشان را به باد دهي.

اما حالا كه مي روي ، اگر علي را دست بسته ديدي ، نفرين مكن ،علي نگران نفرين توست ،

نفرينت پايه هاي عالم هستي را مي لرزاند...

علي نگران است ، كه به سلمان مي گويد ، مگذار دختر رسول خدا(ص) نفرين كند.

مگر مي شود كه علي بگويد كاري مكن و تو آن كار را انجام دهي...

 

مادر جان! تو ازكوچه گذشتي و ما هنوز دركوچه  مانده ايم!

قدمهاي آخر است ، ديگر چيزي تا شهادتت نمانده است...

پدرت دلتنگ توست...منتظر توست...بقيه ي قدم ها با علي (ع)...تو برو...

حالا علي مي ماند و سخت ترين و تاريك ترين شب عمرش

داغ تو رمق از شانه هاي علي گرفته است.

چگونه بايد تو را با دستان خودش غسل دهد؟

با دستان خود ، كفن كند؟

با دستان خود خاك كند؟

زمين با چه جراتي  مي خواهد تو رادر دل خود جا دهد...

مادر جان! تو دفن شدي در دل زمين و زنده شدي در دل آسمان...

تنها يك قدم ديگر باقي مانده است و همه ي ما منتظر همان يك  قدم باقي مانده هستيم...

منتظر آمدن تنها كسي كه از مزار بي نشانت خبر دارد...

اما تا آن روز ، هزاران حرم در دلهايمان برايت برپا مي كنيم...

تا همه بدانند كه:

حرم مادر ما سينه ي ماست

تا نگويند كه او بي حرم است

 

اللهم عجل لوليك الفرج

 


 

بــابــاي زمـان!!!

بسم رب المهدي

صدای خنده های کودک ، سکوت

سنگین پارک را می شکست...

می دوید و می خندید و بازی می کرد

و خلاصه غرق بود در دنیای کودکانه ی

خودش...اما ناگهان...

سنگ سیاه سنگ دلی که انگار تاب

دیدن شادی کودک را نداشت،

جلوی پای کودک سبز شد و کودک

را به زمین انداخت .                                                          
شايد بي ربط اما : سردار شهيد کازروني...

دست و پای کودک کمی زخم شد .                                                                       شهيدي كه در عمليات والفجر 4   به عروج رفت.

باز سکوت سنگین پارک داشت می شکست،

اما این بار با صدای گریه های کودک ، نه خنده هايش.

کودک با چشمان گریانش مدام اطراف را می نگریست، انگار در جست و جوی کسی بود.

کمی آن طرف تر، مردی با چهره ای نگران  به سوی کودک می دوید ، پدرش بود انگار...

به کودک که رسید او را در آغوش کشید و نوازشش کرد و بوسیدش

انگار کودک همین را می خواست ،چون دیگر گریه نمی کرد،

زخمهایش را فراموش کرده بود و دوباره داشت می خندید...فقط مي خنديد .

-----------------------------------------------------------

زماني بود كه كودك دل من هم  مي خنديد اما حالا...

چندیست پای کودک دلم به سنگ خارای گناه گیر کرده است...

چنديست كه زخمي شده است دست و پاي كودك دلم...

چندیست گریه های کودک دلم جای خنده هایش را گرفته است...

چندیست چشمان گریان کودک دلم كسي را جست و جو مي كند...

چندیست کودک دلم در حسرت نوازش مهربانترین دست هاست...

چندیست کودک دلم هر روز بابای زمان را صدا میزند...آخر...

گويند امام هر عصر باباي آن زمان است

پس اگر ميشود...

خود را بده نشانم باباي مهربانم

چندیست بابای زمان هم پا به پای کودک دلم می گرید...

اما او دیگر چرا؟!!!!

 

 

اللهم عجل لولیک الفرج

سراب آمدنت...نيامدنت!!!

بسم رب المهدي


ای کاش سراب نبود، نه ای کاش سراب بود...

چه می گویم...شاید هذیان است...نمی دانم!

 

ما همان تشنگان دیدار روی تو هستیم

و دنیا هم شده است صحرای ما، هر چه

شمال و جنوب و شرق و غرب صحرا را

می گردیم ، خبری نیست، نه از روی تو ،

نه از بوی تو...فقط سراب است و خیال.

 


گاهی در این صحرا ، غباری می بینیم و سواری ،

پس می شتابیم به سویش، همچو تشنگان...همچو سرگشتگان...

شاید آن سوار تو باشی...اما نه نیستی، غبار و سوار سراب است و اوهام.

 

گاهی از این صحرا ، صدای چه چه بلبلانی می آید،

که آوای شادی سر داده اند از آمدن کسی...

پس می شتابیم به همان سو... همچو تشنگان ، همچو سرگشتگان...

شاید آن کس تو باشی.... اما نه ،هیچ نیست ، بلبلان هم سراب آمدنت را ديده اند...

 

اين چه صداييست؟!... از سویی صدای هلهله و پايكوبي مي آيد!!!

هلهله و پايكوبي  كسان و خساني ، که شادند از نیامدني...

مگر نيامدن شادي دارد؟ می شتابیم به همان سو...

اينها كيستند كه همچو ما تشنه ی آمدنت نیستند ،

سرگشته ی نبودنت نیستند؟ وای بر ما ، کاش این هم سراب بود ، اما نیست!

 

از سوی ديگر، صدای نیزه و شمشیر و تیر و سنگ می آید ،

شاید یکی برای عدالت می جنگد،  می شتابیم به همان سو ...

همچو تشنگان... همچو سرگش..... نه، جنگ جنگ است ،  اما نه جنگ عدالت ،

آنها قصد جان كسي را دارند ، نكند آن كس توباشي...وای بر ما کاش این هم سراب بود، اما نیست!


ای کاش سراب نبود ، نه ای کاش سراب بود...

چه می گویم...شاید هذیان است...نمی دانم!


آقا جان.....

بگو  که آمدنت سراب نیست و  نیامدنت سراب است...

بگو برای آنها که هلهله می کنند و شادند از نیامدنت...

ما كه پشت سرمان خراب است و رو به رو هم سراب...

و شده ايم گوشه نشينان خرابه هاي سوت و كور دل!


خرابه كه سوت و كور مي شود ، سراب هم شروع مي شود...


شروع شد...

گوش كنيد صداي پاي كسي مي آيد....


 

اللهم عجل لوليك الفرج

 

سلسله مراتب عاشقي...!

بسم رب المهدي

 

شکر خداي بزرگ ، که چند ،سیصد و

شصت و چند روز دیگر به عمرمان افزود

و محرم سال قبل ، محرم آخرمان نشد...

امسال پنجره ی چشمانم باز بود،

امسال توانستم رمز ظهور آقا را

رأس ساعت دوازده ظهر عاشورا بفهمم .

 شاید رمز ظهر و ظهور ، در چند حرف

خلاصه می شد ، ع    ش   ق...

خودت نگاه کن ، علی اصغر گلویش را تقدیم

امام زمانش می کند،

علی اکبر بدن اربا اربایش را ،

عباس دستهایش را ...

و عبدالله بن حسن دست از پوست آویزانش

را تقدیم امام زمانش می کند و...

 چه چیز غیر از عشق می تواند چنین

حماسه ای بر پا کند ؟

حالا که مهر تأیید این سلسله ی عشق ،

شده است سر بريده و خون امام زمان زمان، یعنی حسین (ع)؟

_ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _

 

_ پنجره ی چشمانش درست از همان بدو تولد به روی عشق باز شده بود،

خوشا به حالش...او کجا بود و من کجا!

گفت : به دنیا که آمدم ، پدرم مرا روی دست گرفت و

گريه كنان و نجوا كنان به امام زمين و زمان گفت : این طفل ، فدای شما و راهتان...

 

شش ماهه هم که شدم ،باز دل پدر طاقت نیاورد و

اشکی از گوشه ی چشمش سر خورد و بر روی گلویم چکید

و  باز مرا روی دست گرفت و گفت : گلوی این کودک شش ماهه ،

به ياد گلوی شش ماهه ی حسین(ع)  ، به فدای تو یا صاحب الزمان...

 

می گفت هنوز داغی اشک پدر را بر روی گلویم احساس می کنم...


راهش ،همان راه پدرش بود ، کلامش هم...

حالا دیگر كودك نبود ، جواني  بود هم سن علی اکبر ،

می خواست بدنش در راه امام زمانش اربا اربا شود ، به ياد علی اکبر حسین (ع)....


بدنش را نمي دانم ، اما رو حش اربا ارباي عشق حضرت بود!

 پدرش با عشق شروع کرده بود و حالا خودش...

گفت: روزی علی اصغر شدم و حالا علی اکبرم و اگر هم از انتظار آقا پیر شدم ، عیبی ندارد ،

تازه میشوم حبیب بن مظاهر، اما نمی گذارم امام زمانم خونش مانند خون حسین(ع)....

اشك ريخت...ادامه نداد...

 

به شوخی گفتم: اگر حبیب شدی و باز به وصال نرسیدی و جان را به جان آفرین تسلیم کردی چه؟

 

اخم کرد و جواب داد : اين جسم می میرد ، اما عشق می ماند، انتظار من محدود به دنیا نیست ،

بعد از مرگ هم درون دیواره های سرد قبر، گرمم به امید ظهورش ...

 بعد صد سال اگر از سر قبرم گذرد

من کفن پاره کنم زندگی از سر گیرم

 

چه بگویم كه مبهوتم از این عشق! عجب حکایتی  داشت ، سلسله مراتب عاشقیش!

صبرش ، صبر ایوب نیست ، صبر عاشورایی زینب است!

از تولد تا مرگ فقط انتظار ، فقط عشق!

 

حالا رمز ظهور برملا شده است ، پس

بسم الله، باید وارد شد به سلسله مراتب عاشقی...

باید شروع کرد، همانند شبهای عملیات،اما این بار با رمز...

يا عشق ادركني!

 

 

اللهم عجل لوليك الفرج


خواب پريشان...!


بسم رب الحسين(ع) 


دیشب خواب دیدم، خوابی با بوی خون!

خوابی که شاید قدمتش برمی گشت به سال ، 61 هجري قمري ...

خواب دشت، یا شاید صحرایی سوزان در دل تاریخ ...... بدون گل ..... بدون بلبل!

خواب صحرایی سوزان و خسته از جور خورشید...

خواب کاروانی که گره خورده بود سرنوشتش، با اشک و خون و آب و آه، به این صحرا...

خواب صحرایی که زودتر از این کاروان فریاد العطش بر آورده بود،...

 

دیشب خواب دیدم ، خواب  جدالی نا برابر میان حق و باطل،

خواب آزمایشی سخت ، قبل از جنگی سخت تر، خواب نبردی بدون بازگشت...

دیشب خواب دیدم ، خواب نبردی  میان هفتاد و دو نور و یک لشکر غرق در ظلمت،

خواب یک لشکر سیر آب و هفتاد و دو تشنه ،

خواب هفتاد و دو تشنه ای، که به جای رسیدن به آب به عشق ناب رسیدند

خواب آبی که حسرت رسیدن به لب های خشکیده ی آنها بر دلش ماند...

 

دیشب خواب دیدم ، خواب گمشده ای در ظلمت که به نور رسید،

خواب اسیری که به دست عشق آزاد شد!

دیشب خواب کسی را دیدم ،که هم با نا کسی جنگید...

هم با لشکری از جنس تاریکی ، هم با تشنگی ، هم با جور خورشید،

دیشب خواب شش ماهه ای را دیدم که با حنجر به جنگ خنجر رفت...چگونه امکان دارد؟!

قلاب گیر کرده به حلقوم کوچکی

حالا فقط کشیدن قلاب مانده است!

 

خواب جوان اربا اربایی که شهادتش غمی عظیم شد بر دل پدرش!

خواب تازه دامادی که جشن عروسیش را با نبردی در میدان جنگ کامل کرد ،

خواب تازه دامادی که خضاب کرد ، اما با خون!

 

دیشب خواب دیدم ، خواب پهلوانی که در جدال میان عقل و عشق ، به سوی عشق پر کشید،

خواب پهلوانی که دریا را اسیر کرد میان دستانش، اما...

 

عقل گفتش آب نوش و عشق گفت از کف بریز

عقل و عشق اندر جدال و عقل شد تسخیر عشق

 

خواب دستانی بریده و مشکی پاره و فریادهای عمو آب و...

دیشب خواب دیدم ،خواب فریاد " الآن انکسر ظهری "

که از گلوی خشکیده ی برادری به گوش می رسید.

دیشب در خواب به دنبال بوی سیب تا قتلگاه کشیده شدم...

دیشب خواب قتلگاه و سر بریده را دیدم ... خواب زنی در حیرت،

خواب شیر زنی که از بالای تلی  برادر در خون تپیده اش را به نظاره نشسته بود...

دیشب خواب دیدم، خواب جنگی تمام شده را ... اما نه صبر کن!

 تازه جنگ میان سم اسبان و بدنهای عریان شروع شده است!!!

خواب خیزران و لب و دندان را دیدم،خواب "شیب الخضیب" و" خد التریب" را دیدم،

 خواب غروبی سرخ و سرهایی بر روی نیزه و ...

دیشب خواب دیدم، خواب سری که جدا بود از تن، اما قرآن می خواند...

خواب زنی که در خطبه هایش نگذاشت، همه ی اینها فقط در یک خواب بماند...

نگذاشت کربلا در کربلا بماند...

 

خواب سردار بیماری که خس خس سینه اش تازیانه ای شد، بر پیکره ی ظلم و جور و ریاکاری...

دیشب در خواب در یک کلام تفسیر آیه ی "وفدیناه بذبح عظیم" را  دیدم...

دیشب در خواب شنیدم...شنیدم صدای نوای حزینی را که با بغض و هق هق همراه بود...

نوای غریبی را که گاهی بر یک طائفه می گفت ، السلام علیک....

و گاهی بر طائفه ای می گفت، اللهم العن...

دیشب در خواب ، یک شهر سیاه پوش را دیدم،

دیشب دیوارهای حسینیه ی دلم را سیاهپوش کردم،

دیشب در عالم خواب برای خودم محرمی بر پا کردم...

شال عزایم، همیشه دم دست است...مگر نگفتند:

کل یوم عاشورا

دیشب کل خواب من شده بود، عاشورا...


مگر نگفتند: کل ارض کربلا...

دیشب کل خواب من شده بود، کربلا...

 

دیشب گم کردم، مرز بین خواب و بیداری را ،

دیشب تنها خواب یک نیمروز را دیدم،

اما چه نیم روزی...

یک نیمروز جان مرا کربلا گرفت

حتی مدینه این همه زجرم نداده بود

 

دیشب با اشکی در چشم و بغضی در گلو از خواب پریدم.

تشنه بودم ، تشنه تر از همیشه، اما آب نمی نوشم هرگاه عمو برای  کودکان آب آورد،

 من هم جرعه ای آب می نوشم ... اما نه ، من صبر کودکان کاروان را ندارم...

 

تشنه ام ... تشنه... تشنه تر از هميشه...

هنوز در حیرتم ... دیشب  خواب  دیدم یا کابوس ، یقینا کابوس بود...

رعشه ای از این کابوس بر وجودم افتاده بود... پس چرا گفتم خواب دیدم ،

کجای این گفته ها ، خواب بود ...

 

باید از اول شروع کنم...

دیشب کابوس دیدم، کابوس......

 

اللهم عجل لوليك الفرج

قفس نفس!!!

بسم رب المهدي

_پرواز را مي فهميد ، فقط مي خواست در كنار محبوبش آن را تجربه كند.

اما اسيري بود ميان سيم خاردارها ،

هرچه بيشتر براي رهايي تلاش

مي كرد ،بالهايش زخمي تر ميشد.

........

_من هم پرواز را مي فهمم ،

من هم مي خواهم تا آغوش

محبوبم پرواز كنم...

اما ، اسيرم در قفس نفس ،

اما درگيرم با سيم خاردارهاي هواي نفسم ،

اما زمين گيرم به خاطر بار سنگين گناهانم...

هر لحظه از محبوبم دورتر مي شوم ، مي بينم

هر لحظه آغوشي ، كه براي من باز است بسته تر مي شود ، مي دانم

و مي دانم كه دواي دردم سخن زيباي سردار شهيد علي چيت سازيان است كه گفت :

" کسی می تواند از سیم خاردارهای دشمن عبور کند،که در سیم خاردارهای نفس گیر نکرده باشد "

 

فقط نمي دانم چرا كاري نمي كنم...!

 

 

اللهم عجل لوليك الفرج

 


 

باز مثل هميشه...!



بسم رب المهدي


باز مثل هميشه با بسم رب المهدي شروع ميشود،

باز مثل همیشه ،دل بی قرار ميشود ،

باز مثل همیشه، دل ندبه گر او ميشود ،

باز مثل همیشه، آسمان چشمها ، ابری و بارانی ميشود،

باز مثل هميشه،  بغض گلو را مي گيرد،

باز مثل هميشه ، اشكها مسير تكراري گونه ها را مي شويد،

باز مثل همیشه ، دلهاي پر درد، با درد و دل ،با صفحه های سفید کاغد آرام مي گيرد ،

باز مثل هميشه ، وا‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍ژه ها  به هم ريخته ميشود، تا واژه اي براي غلاميت انتخاب شود،

باز مثل همیشه ، لغات تکراری ، پشت سر هم ردیف ميشوند ...انتظار ، هجران ،منتظر....،

باز مثل همیشه ، لغات به عجز خود در برابر جمالت، لب به اعتراف  مي گشايند،

باز مثل همیشه ، سهم ما شکستن عهد ميشود،

باز مثل همیشه ، غروبهای دلگیر جمعه و هزار بار شكستن دل ،

باز مثل هميشه ، نشستن كشتي دل بر گل ،

باز مثل هميشه ، تو شمع شده اي و من پروانه،

باز مثل هميشه ، ثانيه ها ،ديوانه وار نبودنت را ميشمارند،

باز مثل هميشه ،فرياد ميزنم كه...تورا من چشم در راهم،

باز مثل همیشه ، روز های تکراری نبودن تو یکی پس از دیگری می گذرد،

باز مثل هميشه ، جاده هاي انتظار سوت و كور ميشود،

باز مثل هميشه ، آمدنت را به سخره ميگيرند،

باز مثل هميشه ، تنهاي اول اوست و هيچكس همراه نمي شود،

باز مثل هميشه ، اين حرف هاي تكراري را، براي تو كه هيچگاه تكراري نمي شوي مي گويم،

باز مثل هميشه ، لبهاي مظلومين جهان ، تشنه ي عدالت تو ميشود،

و باز مثل هميشه ، همنوا با منتظران ديگر دست به دعا بر ميدارم و ميگويم:

 

اللهم عجل لوليك الفرج

يك شب در حرم...!

بسم رب الرضا

يك شب در حرم...!

_بالاخره پس از چند سال امام هشتم او را طلبید...

در پوست خود نمی گنجید،

 لحظات به کندی برایش می گذشت ،آخر بی قرار بود...می خواست هر چه زودتر  انتظارش پایان يابد و به پابوسی آقا برود...

_به مشهد که رسید، به ظاهر به سوی حرم راه می رفت، اما در دل پرواز می کرد، دیگر چیزی نمانده بود،كم كم داشت مي رسيد و انتظارش به سر مي آمد...

_اذن دخول خواند، که از آقا برای ورودش اجازه بگیرد ، اما اجازه را همان اول ،که گنبد طلایی حرم رادیده بود و از شوق، اشک از چشمانش سرازیر شده بود از آقا گرفته بود، 

_وارد حرم شد، داشت زیر لب صلوات خاصه امام رضا(ع) را زمزمه مي كرد،

 اللهّمَ صَلّ عَلي عَلي بنْ موسَي الرّضا المرتَضي....

 اما هنوز به آخر نرسیده بود که دلش به پرواز در آمد و همچو کبوتری با کبوتر های حرم ، یک دل ،گنبد طلای آقا را طواف می کرد...

_نسیم خسته ای که خستگیش را بر روی گنبد آقا جا گذاشته بود و به جای آن عطر حرم را در خود حل کرده بود، از شرقی ترین نقطه ی حرم وزیدن گرفته بود و تا غربی ترین نقطه ی دل او را عطر آگین کرده بود... آن نسیم سیاهی های دلش را می زدود...

_نیت کرده بود که اول تمام صحن ها را یکی پس از دیگری بگردد وسپس دل لرزانش را دخیل پنجره فولاد فولادی آقا کند و بعد از آن به آغوش آقا و ضریحش پرواز کند،

با خودش گفت :اگر این پنجره فولاد آقا، از فولاد نبود، چگونه می توانست دلهای لرزان و سیاه از گناه زائران را تحمل کند!؟

_قدم در هر کدام از صحن ها که می گذاشت ، حال و هوایش عوض ميشد!

همیشه صحن غدیر او را یاد ماجرای غدیرخم و امامت و ولایت امام علی (ع) و حقوق غصب شده ی آل علی (ع) می انداخت...

صحن کوثر هم برايش يادآور پاره ی تن پیامبر(ص) و کوچه و در و دیوار و روضه و، سوره ی کوثر و دشمن ابتر بود...

صحن قدس هم ،مانند قدس ،حال و هوایش ، حال و هواي پرواز بود... پرواز در صحن قدس براي رهايي از شش پر گناه بود و رسيدن به قداست و پاكي، اما پرواز در قدس براي رهايي از شش پر ظلم و جوربود... قطعا پرواز رخ خواهد داد...از صحن قدس تا صحن های جمهوری و انقلاب و صحن آزادی راهی نمانده است!!!!

و صحن مسجد گوهرشاد، كه هميشه دو ركعت نماز به نيت تعجيل در فرج آقا امام زمان (عج) درآنجا و در جوار منبر چوبي امام زمان (عج) مي خواند، منبری که هنور از درد انتظارشکسته نشده و هنوز با شکوه و باصلابت، منتظر آمدن آخرین منجی بود... اين منبر بيشتر از هر كسي معناي چشم انتظاري را ميفهميد!

 

_دیگر نوبت پرواز تا آسمان هشتم رسیده بود...

دیگر روی زمین نبود ،

شلوغی اطراف ضریح را که دید یاد کودکیش افتاد، که در این شلوغی زیباترین گم شدن زندگیش را تجربه کرده بود و در آغوش آقا خود را پیدا کرده بود، کودک بود و سبک از گناه ، کاش می توانست حالا هم، در این شلوغی گم شود و باز خودش را پیدا کند ، اما مگر بار سنگین گناهانش اجازه می داد؟!

 

_می خواست خود را به ضریح برساند همانند عاشقان دیگر، اما در میان جمعیت انبوه عاشقان آقا، گیر کرده بود و بی اختیار به این سو و آن سو می رفت، دست دلش به ضریح رسید اما جسمش  هنوز بی اختیار بود و بازیچه ای بود میان انبوه عاشقان...

بالاخره به هر سختي كه بود خود را به ضريح رساند و انگشتانش را به شبكه هاي ضريح آقا پيچيد و لب باز كرد كه از چند سال دوري آقا، به آقا شكايت كند..... كه اشك امانش را بريد و هر چه مي خواست بگويد، فراموش كرد...

هزار شكوه به دل داشتم، هزار افسوس    

كه گريه راه گلويم گرفت و لال شدم

مهم نبود آقا خودش مي دانست او چه مي خواهد بگويد،

كم كم آن لحظه ي سخت، يعني خدا حافظي فرا مي رسيد ، اگر به خودش بود كه حالا حالاها ، حرم را ترك نمي كرد اما مجبور بود برود، آرام آرام به طرف باب الجواد به راه افتاد ،دوباره دست به سينه، رو به حرم ايستاد، نتوانست خدا حافظي كند،  باز سلامي داد و اشكي ضميمه ي سلام كرد و رفت!


با اشك وصل شروع شد و با اشك هجران پايان يافت!!!


اللهّمَ صَلّ عَلي عَلي بنْ موسَي الرّضا المرتَضي الامامِ التّقي النّقي  و حُجَّّتكَ عَلي مَنْ فَوقَ الارْضَ و مَن تَحتَ الثري الصّدّيق الشَّهيد صَلَوةَ كثيرَةً تامَةً زاكيَةً مُتَواصِلةً مُتَواتِرَةً مُتَرادِفَه كافْضَلِ ما صَلّيَتَ عَلي اَحَدٍ مِنْ اوْليائِكَ.

ترجمه: خدایا  رحمت فرست بر علی بن موسی الرضا امام با تقوا و پاک و حجت تو بر هر که روی زمین است و هر که زیر خاک، رحمت بسیار و تمام با برکت و پیوسته و پیاپی و دنبال هم چنان بهترین رحمتی که بر یکی از اولیائت فرستادی.

 

 

اللهم عجل لوليك الفرج

 

به راحتي...اما به سختي...!



بسم رب المهدي

 

به راحتی...اما... به سختي!!!

 

نمی دونم چرا به راحتی ....

به راحتی گناه می کنیم!...اما به سختي ترك گناه!

به راحتی دروغ میگیم!...اما به سختي راستشو!

به راحتی دلها رو میشکنیم!...اما به سختي دلي رو به دست مياريم!

به راحتی تهمت می زنیم!...اما به سختي ممكنه تهمت نزنيم!

به راحتی غیبت میکنیم!...اما به سختي ممكنه غيبت نكنيم!

به راحتی هر چیزی رو نگاه میکنیم!...اما به سختي جلوي چشممون رو ميگيريم!

به راحتی هر چیزی رو گوش میدیم!...امه به سختي جلوي گوشمون روميگيريم!

به راحتی دهنمون به هر حرفی باز میشه!...اما به سختي جلوي دهنمون رو مي گيريم!

به راحتی حجابمون رو ميذاريم كنار!...اما به سختي حجابمون رو رعايت مي كنيم!

به راحتی ظلم میکنیم!...اما به سختي از مظلوم دستگيري ميكنيم!

به راحتی میذاریم قرآنمون توي خونه خاک بخوره!...اما به سختي يه صفحه قرآن مي خونيم!

به راحتی نماز اول وقتمون رو ميذاريم كنار!...اما به سختي سر وقت نماز مي خونيم!

به راحتی به شیطان بله قربان و چشم قربان و اطاعت میشه قربان میگیم!...اما به سختي

أعوذ بالله من الشيطان الرجيم ميگيم!

به راحتی حرف امام زمان (عج) رو ميذاريم زمين !...اما به سختي حاضريم حرفش رو گوش كنيم!

به راحتی اسم شیعه ی امیر المؤمنین رو، روی خودمون میذاریم!...اما به سختي حاضريم مثل اون رفتار كنيم!

به راحتی میگیم جانم فداي رهبر... اما به سختي حاضريم به شعارهايي  كه با شروع سال جديد ميگه عمل كنيم!  

_بالاخره  يه كار پيدا كردم كه در هر دو صورت به راحتي انجام ميديم...؟!

به راحتی عکس شهدا رو میبینیم و به راحتي هم، عکسشون عمل میکنیم!

در کل به راحتی هر کاری دلمون می خواد انجام میدیم و در آخر...

به راحتی هرچه تمام تر می گیم:

اللهم عجل لولیک الفرج

دشمنمون هم که فهمیده ،ما راحت این کارها رو میکنیم و به سختي كارهاي ديگه رو...

به راحتی مياد به پیامبرمون توهین میکنه و....

به راحتي قرآنمون رو آتيش ميزنه!

اگه ما به راحتی خیلی از کارها رو نميکردیم اما به سختی، خیلی از کارها رو انجام میدادیم، قطعا اومدن امام زمان (عج) این قدر سخت نمیشد و حال و روزمون، اين نبود...!

_ از زمان غيبت تا كنون جهان تاوان بي لياقتي خود را پس ميدهد...!

  

  راحت همگی به راحتی تن دادیم

 یک مشت شعار نامعین  دادیم

  هر هفته غروب جمعه ها ما تنها

     آموزش منتظر نشستن دادیم . . .

 

اللهم عجل لوليك الفرج

 

 

گفت مي ترسم...!

بسم رب المهدي

گفتم: بيا تا از ته دل براي آقا دعا كنيم...

گفت: نه...

گفتم: براي چي؟


گفت: آخه من از....

من ازاشکی که می ریزد زچشم یارمی ترسم
ازآن روزی که اربابم شود بیمارمی ترسم


گفتم : مگه ما دشمن آقا هستيم كه مي ترسي؟ مگه ما چكار كرديم؟


گفت : بگو چكار نكرديم...

همه ماندیم درجهلی شبیه عهد دقیانوس

من ازخوابیدن منجی درون غار می ترسم


گفتم : يعني اين همه اشكهايي كه از چشم منتظرا ميريزه كشكه ، بايد حتما مثل حضرت يعقوب كور بشيم كه تو باورت شه دلتنگ آقا هستيم؟


گفت:ظاهر بين نباش و....

رها کن صحبت یعقوب و کوری و غم فرزند
من ازگرداندن یوسف سر بازار می ترسم


گفت : همتون به آقا ميگيد جمعه بياد ، جمعه بياد.... اما من بهش ميگم....

 همه گویند این جمعه بیا ، امّا درنگی کن
ازاین که باز عاشورا شود تکرارمی ترسم


گفت : نمي دوني كه هر وقت گناه ميكنيم ،چه خوني به دل آقا مي شه ! اما من مي دونم....

شده کارحبیب من سحرها بهر من توبه
ز آه دردناک بعد استغفار می ترسم


گفتم :آخه اگر قرار بر ترس هم باشه ...تو كه يك عمر نوكر در خونه ي آقا هستي از چي ميترسي؟


گفت : درسته كه ...

تمام عمر،خود را نوکر این خاندان خواندم
از آن روزی که این منصب کند انکار می ترسم

 

_ ديگه بغض كرده بود و اجازه نمي داد  من حرف بزنم، اصلا انگار ديگه من رو نميديد چون فقط خطاب به آقا صحبت مي كرد و منم حيرون اين همه عشق بودم و فقط گوش ميدادم....

 

گفت : آقا جون ، يه چيزي شنيدم كه دلم رو خيلي شكوند....

شنیدم روز و شب ازدیده ات خون جگر ریزد
من از بیماریِ آن دیدۀ خونبار می ترسم


گفت : آقا جون ، ازت يه خواهشي دارم...

به وقت ترس و تنهایی تو هستی تکیه گاه من
مرا تنها میان قبرخود نگذار می ترسم


گفت : البته  خودم ميدونم كه....

دلت بشکسته از من لکن ای دلدار رحمی کن
من ازنفرین و ازعاق پدر بسیارمی ترسم


گفت : اينو هم ميدونم كه  .....

هزاران بار رفتم از درت شرمنده برگشتم
زهجرانت نترسیدم ولی این بارمی ترسم


گفت: هردفعه به يه رنگي در اومدم و ، مثل باد هربار يه طرف رفتم و هر دم 

هم كه......

دمی وصلم،دمی فصلم،دمی قبضم،دمی بسطم
من از بیچارگیّ آخر این کارمی ترسم

_ديگه آروم شده بود و حرف نمي زد و اشك نمي ريخت ، تا خواستم حرف بزنم ، گفت ديگه نمي خواد چيزي بگي ، فقط همين قدر بدون كه....

جهان را قطرۀ اشک غریبی می کند ویران
من ازاشکی که می ریزد زچشم یار می ترسم،...مي ترسم!


_راه افتاد كه بره ، گفتم : هرچي كه تو گفتي قبول ،ولي ميگي كه ديگه دعا نكنيم...

گفت : من نگفتم كه ديگه دعا نكنيم...فقط ميگم كه ، يه نگاه به دور و برت بنداز ببين دنيامون چقدر براي اومدن آقا آماده هست...همين!

_داشت مي رفت و من رو با يه دنيا ابهام رها ميكرد...

دور و برم رو نگاه كردم كه ببينم دنيامون چقدر براي اومدن آقا آمادست....

راست ميگفت حالا مي فهمم دليل اون همه ترسي كه داشت چي بود!!!!!

 

اللهم عجل لوليك الفرج

 

 

 

دادگاه انتظار...!

بسم رب المهدي

اگر دادگاهي باشد به نام دادگاه انتظار و قرار باشد ، كه ما را در آن محكمه مجازات كنند فكر مي كنيد چگونه  مجازات مي شويم، آيا حرفي براي دفاع از خود خواهيم داشت؟

 

_منتظر رديف اول به نام........شما به دادگاه انتظار احضار شده ايد تا از خودتان در برابر حقايق وارده ، به عنوان يك منتظر دفاع كنيد...

 

آيا ميتوانيم از خود دفاع كنيم؟ آيا كاري  هست كه به آن افتخار كنيم و سرمان را بلند كنيم و بگوييم من اين كار را انجام داده ام؟

نه بعيد ميدانم چيزي باشد ، شايد نهايتا بتوانيم نامي از زيارت آل يس و دعاي فرج و دعاي عهد بياوريم....

نه از دعاي عهد نمي توان نام برد ، چرا كه اگر حتي هر روز صبح ،دعاي عهد بخوانيم، همان روز تا شب بارها عهد خود را مي شكنيم!

ميبيني كه دستهايمان خاليست؟ چيزي براي رو كردن نيست ، منتظران كسانيند كه به انتظار ايستاده اند و ما  فقط به انتظار نشسته ايم!

فقط نشسته و گفتيم خداكند كه بيايي...

پس يا بايد پاي در ركاب منتظراني نهيم كه به انتظار ايستاده اند، يا سر به زيري و شرمندگي كساني نصيبمان شود كه به انتظار نشسته اند ، يا بايد از خواب زمستاني بيدار شويم و به  آغوش بهار پناه بريم ، يا درپي احضاريه ي دادگاه انتظار ، در دادگاه حضور يابيم....

 و آنگاه است كه با  شنيدن صداي چكش قاضي دادگاه انتظار، به خود مي آييم ، اما ديگر بسيار دير است.....

پس ناچار دستهاي خالي و ملتمس خود را با شرمندگي به سوي وكيل مدافع منتظران امام زمان (عج) مي گيريم ، تا شفاعتي نثار حال زارمان كند!

اما اگر امام زمان دلش از ما پر باشد و ما را لايق نداند ،كه  گوشه ي چشمي به ما كند چه؟!

آنگاه مطمئنم كه با ماده  تبصره هاي كتاب قانون منتظران رو به رو ميشويم....

يعني چه مجازاتي براي غفلت هايمان، در كتاب قانون منتظران تايين شده است؟؟؟

    

يابقيةالله

 

تسبيح فيروزه اي...!

تسبیح فیروزه ای ...
_تسبیحش را باز مثل همیشه در دست گرفته بود و برای اینکه اندک مرحمی بر روی دلتنگیش بپاشد...در دل ذکر این بقیة ا...سر می داد ...چشمها را بسته بود و فقط میگفت:
این بقیة ا...٫ این بقیة ا... ٫ این بقیة ا...

هنوز نیم دوری از تسبیح را نرفته بود ، که خاطره ی چهارشنبه شب جمکران را به یاد آورد...

آری  انگار درست همین دیشب بود ،که با بچه ها برای رفع دلتنگی ،دلها را مهمان مسجد جمکران کرده بودند، تا گوششان صدای زیبای دعای توسل حاج مهدی میرداماد را بشنود...

انگار درست همین دیشب بود که پسرک جوان داشت برای دردش یا شاید برای دلش یا عشقش ،تسبیح فیروزه ای نظر میکرد، او هم که ناگهان متوجه ی او شده بود با شوقی که در لرزش صدایش پیدا بود، بچه ها را صدا زده و پسرک را نشان داده بود ، بچه ها که هواسشان پرت گنبد فیروزه ای جمکران شده بود و گوششان مشغول شنیدن صدای حاج مهدی بود ،تا پسرک را دیدند، به طرفش خیز برداشتند و جلوتر از او با گفتن نظرت قبول، تسبیح فیروزه ای را از پسرک برداشتند و مشغول گفتن ذکر شدند،

او هم تسبیح را گرفت و بعد،آن را رو به روی گنبد فیروزه ای گرفت  ،رنگ تسبیح در رنگ گنبد ترکیب شده بود، انگار تسبیح رنگش را از گنبد هدیه گرفته بود...

در حال و هوای خودش بود که سوز صدای حاج مهدی که داشت فرازهای آخر دعای توسل را می خواند او را به خود آورد...
از خود بی خود شده بود ، گونه هایش دیگر خیس خیس بود ، گنبد فیروزه ای در چشمانش تکثیر شده بود...

_ اللهم عجل لولیک الفرج.........آمین.............خدایا ما را از یاران حقیقی امام زمان (عج) قرار بده..........آمین.........


باز صدای حاج مهدی بود که دعا می خواند و مردم آمین میگفتند، حالا تسبیح فیروزه ای که پسرک نظر کرده بود، بر دستهای بیشتر مردم گره خورده بود و دستهايشان رو به آسمان و متمایل به سوی گنبد فیروزه ای بود...

آن شب جمکران حال و هوای غریبی داشت ، اما آنها غريبه هاي شهر بودند و آشنايان جمكران ، در جمكران احساس غربت نمي كردند!
هنگام بازگشت همه، ساکت بودند، اما دیگر دلتنگ نبودند، فقط در فکر تسبیح فیروزه ای بودند و
،نظر پسرک وچهارشنبه شب جمکران و صدای مداح و ،دعای توسلی که هنوز در گوششان تکرار میشد.
همه ی اینها بهانه ای شده بود تا دلشان هرچه بیشتر به دانه های تسبیح  گره بخورد.

_کم کم داشت یک دور تسبیح را تمام میکرد دانه های آخر بود،
این بقیةالله....این بقیةالله....این بقیةالله......

آقا اجازه...!

آقا اجازه...!


آقااجازه!دلزده ام ازتمام شهر

بی تودلم گرفته ازاین ازدحام شهر

آقااجازه!دست خودم نیست خسته ام

دردرس عشق من صف آخرنشسته ام

دراین کلاس عاطفه معنا نمی دهد

اینجا کسی برای توبرپانمی دهد

آقااجازه!بغض گرفته گلویمان

آنقدر ردشدیم که رفت آبرویمان

 

 __  __  __‌  __‌  __  __  __  __  __  __  __  __



آقا اجازه.......اين دو سه خط را خودت بخوان!



آقا اجازه! اين دو سه خط را خودت بخوان!
قبل از هجوم سرزنش و حرف ديگران
آقا اجازه! پشت به من کرده قلبتان
ديگر نمي دهد به دلم روي خوش نشان!
قص
دم گلايه نيست، اجازه! نه به خدا!
اصلا به اين نوشته بگوييد «داستان»
من خسته ام از آتش و از خاک، از زمين
از احتمال فاجعه، از آخرالزمان!
آقا اجازه! سنگ شدم، مانده در کوير
باران بيار و باز بباران از آسمان
اهل
بهشت يا که جهنم؟ خودت بگو!
آقا اجازه! ما که نه در اين و نه در آن!
«يک پاي در جهنم و يک پاي در بهشت»
يا زير دستهاي نجيب تو در امان!
آقا اجازه!............................
.......................................!
باشد! صبور مي شوم اما تو لااقل
دستي براي من بده از دورها تکان...
آقا اجازه! خسته*ام از اين همه فريب
از هاي و هوي مردم اين شهر نانجيب
آقا اجازه! پنجره*ها سنگ گشته*اند
ديوارهاي سنگي از کوچه بي نصيب
آقا اجازه! باز به من طعنه مي*زنند
عاشق نديده*هاي پر از نفرت رقيب
«شيرين»ي وجود مرا «تلخ» مي*کنند
«فرهاد»هاي کينه پرست پر از فريب
آقا اجازه! «گندم» و «حوا» بهانه بود
«آدم» نمي*شويم! بيا: ماجراي «سيب»!
باشد! سکوت مي*کنم اما خودت ببين ... !
آقا اجازه! منتظرند اينهمه غريب ....
دلم تنگِ ...

اللّهم عجّل لوليّک الفرج




ساعت 12!!!

بسم رب المهدي

_باز جمعه ، باز عقربه های بزرگ و کوچک،  برادر وار و پشت به پشت هم ساعت دوازده را نشان می دهند،

فقط چند ثانیه مانده  3....2....1.....و صدای دینگ دینگ ساعت شماته دار که دارد بی کسی روز جمعه را هشدار می دهد ،

و باز ساعت دوازده، از غیبت دوازدهمین امام خبر می دهد...
صدای دینگ دینگ ساعت شماته دار 11 بار قبل را نیز برای کسانی هشدار داده بود, البته نه

برای غیبتشان بلکه برای حضورشان و شهادتشان و غفلت مردمان و افسوس و چند نقطه...

باز ساعت دوازده روز جمعه شده و دلم، دلتنگ کسی است، دور و برم شلوغ است، همه هستند، ولی او که باید باشد نیست،می خندم ولی از ته دل نیست.

باز می خواهم بزنم به خیابان یا نه بیابان چه فرقی میکند، وقتی او نیست خیابان و بیابان فرقی ندارد!

باید دنبال اهل دلی بگردم و حال و روزم را برایش بگویم...بگویم تنهایم، بگویم دنبال کسی هستم که مانند من تنهاست ، نه، من مانند او تنهایم ،بگویم دنبال کسی هستم  که نیست...

اهل دل را پیدا کردم ،یا او مرا پیدا کرد نمیدانم،اما هر چه بود میدانست چه می خواهم ،از او سراغ یک نشانی را گرفتم، فکر کنم نشانی را از بر بود، می دانست دردم چیست، فکر کنم خود  او یکبار سری به این نشانی زده بود...

چون گفت جایی که می خواهی بروی هم دور است هم نزدیک، به خودت بستگی دارد....،

 شما  از همینجا مستقیم می روی کوچه های گناه را دور می زنی، خودت را داخل خیابان توبه می اندازی و مستقیم میروی تا برسی به دور برگردان، دوربرگردان تطهیر را که دور زدی ، باید از دو میدان ولایت و امامت گذر کنی، در میدان ولایت حول محور ولایت که چرخیدی مسیر را ادامه می دهی تا برسی به میدان امامت ، دور میدان امامت ، برای عبرت 11 بار  که چرخیدی تازه بعد از آن است که میرسی به کوچه های انتظار، فقط بولوار منتظران می ماند و پل هوایی بقیة الله و دروازه ی یا عشق ادرکنی...
 

اینجا که رسیدی دیگر خبری از دلتنگی نیست چون او همان نزدیکیست، تو او میشوی و او تو.

 اهل دل میان بری را هم نشان داد و گفت بعضی ها با گذر از این میانبر راه هزار ساله را یک شبه طی کرده اند و آن میان بر شهادت است که فکر کنم از سه راهی شهادت می گذرد.
 

او دو خطر این مسیر را گوشزد کرد و گفت خیلی خیلی مراقب چاله های فتنه و دست اندازهای هوای نفس باش، که این  دو سرعتت را در مسیر چند برابر کاهش می دهند.

البته او این را هم گفت که اگر این مسیر را درست بروی ،قبل از اینکه تو او را پیدا کنی ، او تو را پیدا می کند...
مسیر سخت است اما شیرینی هم دارد، به نظر طولانیست اما اگر شروع کنی برایت کوتاه می شود،اگر هم خسته شدی در مسیر پارک کن و دوقطره اشک هجران, حق الپارک خرج کن تا خستگیت در رود و بعد دوباره ادامه بده...

حتی در این مسیر اگر به تابلوهای وصیت و راهنمایی شهدا که در کنار جاده قرار دارد توجه کنی گم نمی شوی،البته باید کتاب قانون راهنمایی شهدا را خوانده باشی تا معنی تابلوها را بدانی، مثلا تابلوی دروغ ممنوع  یا غیبت ممنوع، یا تابلوی به طرف ظهور و...

باید این راه را شروع کنم خیلی دیر شده است، هر لحظه تعلل یعنی عقب ماندگی بیشتر...


_باز جمعه، ساعت هنوز دوازده است،این ساعت خواب نیست از همیشه بیدارتر است، این ساعت به وقت گرینویچ لندن نیست، این ساعت به وقت جمکران کوک شده است...

این بار عقربه ها سرجایشان تحصن کرده اند، اینبار تا او نیاید ساعت 12:01 دقیقه نمی شود!

سئوال‌هاي امتحاني آخرالزمان لو رفت!

(وَلَنَبْلُوَنَّكُمْ بِشَيْءٍ مِّنَ الْخَوفِ وَالْجُوعِ وَنَقْصٍ مِّنَ الأَمَوَالِ وَالأنفُسِ وَالثَّمَرَاتِ وَبَشِّرِ الصَّابِرِينَ)[1]؛ قطعاً شما را با اموري مثل ترس، گرسنگي و كاهش در مال‌ها و جان‌ها و ميوه‌ها آزمايش مي‌كنيم؛ و به استقامت كنندگان بشارت ده.

امام صادق عليه السلام فرمود: «منظور (و مصداق کامل) اين آيه، انسان‌هاي آخرالزمانند، اون هم موقع ظهور امام زمان عجل الله تعالي فرجه الشريف».[2]


يه آيه آخرالزماني از جزء سي و يکم!

اي بنده‌هاي خوب من! در آخرالزمان حقيقتاً و بي‌شك و بدون ترديد ما شما رو به جلسه امتحان خواهيم كشاند؛ در اون جلسه، سؤال‌هايي رو به شما مي‌ديم تا حَلِّشون كنين؛ اگر قبول شدين که از سربازان مهدي فاطمه عليهما السلام مي‌شين و اگر کم آوردين،...


سؤال‌هاي آخرالزمان:

 نام:.....
نام خانوادگی:......
تاریخ: عصر غیبت امام زمان(عج)
مدت امتحان: تمام عمر
مقطع: تمامی انسانها

1. تو انتخاب های زندگیت، نظر چه کسی برات از همه مهم تره؟

الف.خودم

ب.خانواده ام
ج. دوستان
د.خدای مهربون


2. معمولا چه موقع صبرت تموم میشه؟

الف.وقتی که برای کارهای شخصی خودت عصبانی می شی.
ب.وقتی که یکی رو که خیلی دوست داری از دستش می دی.
ج. وقتی کسی با انجام گناه فردی و اجتماعی دل امام زمان رو می رنجونه.
د.وقتی که تیم مورد علاقت شکست بخوره.


3.چقدر امام زمان (عج) رو دوست داری؟

الف.راستش تا حالا بهش فکر نکرده بودم.
ب.تو نمازام براش دعا می کنم.
ج.اگه دیدم یه جایی بهش توهین میشه ،حس غیرتم به جوش میاد.
د. اون قدر زیاد که برای تعجیل در ظهور هر کاری که لازمه حاضرم انجام بدم.


4. فکر می کنی وظیفت درباره امام زمان(عج) چیه؟

الف.هر روز بعد نمازها بهش سلام می دم و دعای فرج می خونم.
ب.باید تو عصر غیبت به حرف علما ی دین گوش بدم.
ج.باید مثل همه امامان که نیاز به یار داشتند، برای یاری آقا خودمو آماده کنم.
د.همه موارد


5.فکر کن الآن مشغول انجام گناه هستی،وضعت نسبت به امام زمانت چطوره؟

الف.سعی می کنم اصلا بهش فکر نکنم و گناه رو انجام بدم.
ب.گناه رو انجام می دم، بعد میام ار آقا معذرت می خوام،حتما منو می بخشه.
ج. خاکستر می شم تو خودم،گناه کنم و امام زمان(ع) منو ببینه؟ نه نمی شه.
د.اصلا به فکر گناه کوچیک هم نیستم؛ بابا من بیام با تیر بزنم تو دل امام زمان؟


6.اگه داشتی کاری برای امام زمان(عج) انجام می دادی و اون وقت یکی تو رو دید:

الف.خوشحال میشی و قند تو دلت آب می شه.
ب.بی تفاوت هستی و محل نمی ذاری.
ج. کمی خوشحال می شی،اما میگی: هدف اصلی من رضای خدا بوده.
د.ته دلت ناراحت می شی و می گی:خدایا اومدم یه کار رو خالص انجام بدم،باز نشد.


۷.دوست داری بیشتر چه قیافه و تیپی بزنی؟

الف.تیپ روز(هر چی باشه)
ب.تیپ ایرونی
ج. تیپی که قشنگ تر باشه
د.تیپی که مورد پسند خدا و امام زمان(ع) باشه


8.بهت میگن:فقط یه آرزو کن تا برآورده بشه و تو میگی:

الف.ازدواج موفقی داشته باشم
ب.توی دانشگاه قبول بشم و یه کار خوب گیرم بیاد
ج. طوری زندگی کنم و بمیرم که امام زمانم از من راضی باشه
د.یک سفر به همه جاهای زیارتی


9.اگه بگن همین الآن می خواهیم شهادت رو نصیبت کنیم،چی میگی؟

الف.خدایا من زندگی دارم،به فکر زن و بچه و مادرو...هستم!
ب.هنوز جوونم و خیلی آرزو دارم باشه یه وقت دیگه!
ج. من از خدامه، ولی خب کمی حق الناس بر گردنم هست، بهشون برگردونم و حلالیت بطلبم،بعدش می آم
د.شهادت؟وای خدا جون، این چه سوالیه؟! یه عمر منتظر این لحظه بودم؛من آماده ام بریم که داره دیر می شه


10.اگه بگن دوست داری مرگت چطوری باشه،چی جواب می دی؟

الف.بازم حرف مرگ رو پیش کشیدی،چرا هی دم از ناامیدی می زنی؟یه جوری می میرم دیگه.
ب.دوست دارم مسلمون از دنیا برم و وقت مرگ، شیطون گولم نزنه.
ج. دوست دارم شب بخوابم و بدون درد،صبح از دنیا رفته باشم.
د.دوست دارم در رکاب آقا شهید بشم، قطعه قطعه بشم، تازه دردش هم شیرینه.

11.اگه در حال مرگ باشی یا مرده باشی وتقاضا کنی یه فرصت بهت بدن و دوباره به زندگی برگردی،این طرف چی کار می کنی؟

الف.خب می آم و دوباره زندگی میکنم و آرزوی عمر هزار ساله رو دارم.
ب.دیگه یه بنده صالح خدا می شم، از هر جهت.
ج. یک بار!؟ اگه هزار بارم بگن می تونی برگردی، زندگی خدا پسند رو انتخاب می کنم ودلم می خواد هزار بار در راه خدا شهید بشم
د.حق مردم رو بر می گردونم و از کسانی که بهشون ظلم کردم حلالیت می طلبم.


12.سوال اختیاری: اگه بر فرض بگن اینا شرط های پذیرفتن یاران امام زمانه، فکر می کنی قبول می شی؟

الف.نه بابا،من اگه اینطور بودم تا حالا شهید شده بودم.
ب.خب !بعضی ها رو دارم و بعضی هارو نه.
ج. بعضی مواردش خیلی سختن، فکر نکنم امام زمان(عج) اینقدر سخت گیر باشن،احتمالا تک وتوکی رو ندارم
د.قبول می شم، مطمئن مطمئن خودمو برا ی اینا آماده کردم،پس یه عمر برا چی زندگی کردم؟


موفق باشید

------------------------------------------------------

 

تذکر:

-هر کس بتونه امتیاز لازم رو از این آزمون بگیره، باید خودش رو برای یاری و ان شالله شهادت در رکاب امامش در آخر الزمان آماده منه، هر کس هم که نمی تونه یه فکری به حال خودش کنه که جا نمونه!جوابو پیش خودتون نگه دارید.
- خوش به حال اون هایی که از غربال آزمایش خدا رد می شن و به سعادت می رسن؛ ولی بعضی هامون باقی می مونیم و حسرت می خوریم، خدایا ما از کدوم دسته ایم؟
- خدایا ما را برای امتحانات سخت بعدی آماده و موفق بگردان


* فارغ التحصيل مرکز تخصصي مهدويت.

[1] . بقره/ 155.

[2]. بحارالانوار، ج52، ص228.

منبع: مجله ي امان


طلیعه مشهود . . .

طلیعه مشهود  
مستیم ولی مست می موعودیم
هستیم چنین و از ازل هم بودیم
ما را چو عدو مور شمارد غم نیست
ما وارث مُلک وَلَد داوودیم
از نسل خلیلیم و تبر در دستیم
ما بت شکنان معبد نمرودیم
ما منتظریم کعبه روشن گردد
دیری است پی اجازت معبودیم
تا یار دو دست خویش بر پرده زند
ما شاهد آن طلیعه مشهودیم
یا رب نکند چشم ز ما بردارد
گر یار ز ما دور شود نابودیم
آدینه ز تقویم همه حذف شده است
از بس همگی در پی بیع و سودیم
کشکول زهیر از دو بیتی خالی است
درویش غزلسرای خاک آلودیم

چرا آیت الله بهجت رحمة الله علیه هنگام سلام آخر نماز فریاد میزدند؟!

سم الله الرحمن الرحیم   “خاطره ی یکی از نمازگزاران حضرت آیت‌الله العظمی بهجت (ره) بود که توسط پسر این مرجع تقلید فقید در مراسم سالگرد حضرت آیت‌الله بهجت (ره) در مسجد صاحب الزمان (عج) ورامین بازگو شد.”   «تهران زندگی می‌کردم، کارم در زمینه کامپیوتر بود، روزی از تلویزیون یکی از نمازهایی را که آیت‌الله بهجت (ره) می‌خواندند را دیدم و لذت بردم. تصمیم گرفتم به قم بروم و نماز جماعتم را به امامت [...]


توضیح کامل در ادامه  مطلب...

ادامه نوشته

پس چرا در سقیفه حاضر نشد و از خود دفاع نکرد؟

بسم الله الرحمن الرحیم در جواب اینکه چرا حضرت علی در سقیفه حاضر نشد و از حق خودش دفاع نکرد یک جواب کامل از زبان خودشان آوردم که خیلی سئوالهای دیگرتان را هم جواب می دهد. خصال-ترجمه فهرى   ج‏۲   ۴۱۲ خصال هفت گانه (خداى عز و جل جانشینان پیغمبران را در زمان حیات پیغمبران در هفت مقام آزمایش فرمود و پس از وفات پیغمبران در هفت مقام) …..  ص : ۴۱۲ خصال-ترجمه فهرى، ج‏۲، ص: [...]


توضیح کامل در ادامه  مطلب...

ادامه نوشته

خدا را مي توانيد در خواب ببينيد!!!

شيخ عبد الرحمن بن ناصر البراك مفتي سرشناس وهابيت در فتوايي که جديدا در سايتهاي وهابيت از وي نقل شده, ديدن خداوند در خواب را صحيح دانسته و در پاسخ به سوال شخصي که اين سوال را از وي کرده، آنرا مستند به احاديث جعلي از پيامبر اکرم (ص)!! و نقل قولي از اربابشان ابن تيميه کرده است...


توضیح کامل در ادامه  مطلب...

ادامه نوشته

آيا واقعيت دارد كه امام زمان (عج) از هر هزار نفر 999 نفر را خواهد كشت؟

توضيح سؤال:

اخيرا در يكى از شبكه‌هاى وهابى رواياتى از كتاب هاى شيعه خوانده مى‌شود كه بر طبق آن‌ها هنگامى كه حضرت مهدى عجل الله تعالى فرجه الشريف ظهور كند، از هر هزار نفر 999 نفر را خواهد كشت و تنها يك نفر از آن‌ها را زنده مى‌گذارد . آيا روايت معتبرى در اين زمينه در كتاب‌هاى شيعه ديده مى‌شود يا خير؟

توضیح کامل در ادامه مطلب...

ادامه نوشته